داستان من و بازاریابی شبکه ای
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ق.ظ
اولین بار بود که وارد شرکت میشدم. یکی از دوستان منو دعوت به کار کرده بود. همه افراد شرکت به سلام میکردن و حسابی گرم میگرفتن.
احساس خیلی خوبی نسبت به خودم پیدا کرده بودم. احساس میکزدم که بالاخره تونستم جایگاه اجتماعی خودم رو بدست بیارم و اون رو به دیگران اثبات کنم. البته این رو میشد در همه افراد شرکت دید؛ همه با ظاهری آراسته و با تبسم در حال رفت و آمد بودن و هیچ کس رو بیکار یا ناراضی نمیدیدی. انگار از لحاظ شغلی به بهشت رسیده بودم.
در برخود با دیگران، تقریباً همه اذعان داشتن که خیلی برای علی(همونی که من رو دعوت به کار کرده بود) عزیز بودم که منو برای این کار انتخاب کرده. این به من اعتماد به نفس دوچندانی القا میکرد. تقریباً مطمئن شده بودم که اصلاً برای این کار ساخته شدم.
بالاخره وارد با علی یه اتاق شدیم و روی دوتا صندلی کنار هم نشستیم. بعد از دقایقی یه آقایی(آقای شیرازی) وارد اتاق شد. طبق رسم ادب بلند شدیم و خوشو بش کردیم. آقایی شیرازی شروع به صحبت کرد و کار رو برام توضیح داد. از جمله این که این یه کار پاره وقت هست و وقت زیادی نمیگیره، ضمن این که میتونم با چند دقیقه و قت و از طریق اینترنت خونه درآمد خوبی برای خودم کسب کنم. این که 17% از هر فروش به من تعلق میگیره و 6% به علی و... . این که میتونم از پاداشهای شرکت و پورسانتها به چه درآمدی برسم و یه عالمه حرف دیگه درباره مجوز شرکت و تفاوتی که با شرکتهای هرمی داره و ... .
در تمام این مدت، علی ساکت بود و جز تأیید حرفهای آقای شیرازی هیچ نکته دیگه ای اضافه نمیکرد. حرفهای ما هرچند در یک فضای دوستانه ردّ و بدل میشد، ولی این حسّ رو به من القا میکرد که این منم که به اونا احتیاج دارم، نه اونا به من. و البته زیاد هم دور از ذهن به نظر نمیومد؛ چون هرچی باشه، اونا جایگاه خودشون رو توی بازاریابی پیدا کرده بودن یا لااقل اینجوری به نظر میومد.
از جلسه بیرون اومدم. علی منو تا دم در همراهی کرد. توی خیابون نمناک بعد از باران پاییزی دز حال قدم زدن بودم. فکر شرکت و درآمد از یه طرف به ذهنم هجوم میاورد و از طرف دیگه فکر رفتار خوب افراد اونجا و احترامی که به دست آورده بودم و از طرف دیگه فکر مخارج زندگی و آرزوهایی که از طریق این شرکت میتونستم به همه اونها برسم. طوفان عجیبی در درونم راه افتاده بود.
ولی به نظر میومد که یه جای کار مشکل داره. بالاخره این پول باید از یه جایی میومد. مثل یه چاله توی زمین بود که اگه میخواستم که پرش کنم، باید از یه جای دیگه خاک میاوردم و توی اون میریختم؛ و این یعنی برای پر کردن این چاله باید یه چاله دیگه حفر میکردم!! این هم فکری بود که توی طوفان اون روز که رون منو به هم ریخته بود، به دیواره های دهنم برخورد میکرد.
فردای اون روز علی اومد تا نتیجه رو از من بپرسه؛ این که حاضرم این موقعیت استثنائی رو قبول کنم یا نه؟! من از اون خواستم که وقت بیشتری بده تا بتونم درباره شرایط خودم بیشتر فکر کنم. فردا هم همین اتفاق افتاد و به این ترتیب از اصرارهای علی هم تحت فشار قرار گرفته بودم. البته همیشه و در همه برخوردها این نکته به من ،ولو به شکل ضمنی، یادآوری میشد که همه تلاش اونها برای من هست و خودشون هیچ سود و ضرری در اینباره ندارند. نکته ای که من هم مجبور شدم بعدها اون رو برای خیلیها وانمود کنم!
بالاخره با هزار شک و تردید، قبول کردم و وارد کار شدم.
آموزشها شروع شد: انواع تجارت از گدشته تا حالا، درصدها و پورسانتها، قانون جذب، کتابهایی که باید یکی یکی میخوندم، نحوه برخورد با بالادستیها و... .
از من خواسته شد که بزرگترین آرزوهام رو لیست کنم و به علی تحویل بدم. البته مدتی طول کشید تا بفهمم که این کار برای چی بود. حالا من عضو یه شبکه انسانی، یا بهتره بگم به هرم انسانی، شده بودم که با گلدکوئیست فقط به اندازه یه کاغذ مجوز تفاوت داشت. من الان یکی از زیرشاخه های علی بودم و برای افزایش درآمد خودم باید کسان دیگری رو برای مجموعه خودم انتخاب کنم؛ کسانی که بیشترین اعتماد و حرف شنوی رو از من داشته باشند. علی هم به نوبه خودش زیر مجموعه آقای شیرازی بود و اگه من نمیخواستم درآمد بیشتری داشته باشم، علی و آقای شیرازی متضرر میشدن و برای همین همیشه به من فشار میاوردن که کار خودم رو توسعه بدم. تازه فهمیده بودم که در واقع همه چیز برعکس هست؛ این علی و آقای شیرازی بودن که به من نیاز داشتن.
یه جورایی کلک خورده بودم. میخواستم انصراف بدم. آموزشها و جذب افراد و جلسات هفتگی هم تقریباً تمام وقت من رو پر کرده بود. اصلاً یه شغل پاره وقت نبود، بلکه یه شغل دوشیفته بود که شاید هیچ وقت هم به درآمد مور نظر نمیرسید. چون ممکن بود که هر یک از افراد زیر مجموعه من انصراف بدن و تعادل من رو بهم بزنن. مثل یه قمار بود! ولی با این حال بعد از چند روز و با صحبت افراد شرکت متقاعد شدم که این کلکها بخشی از فرایند کار هست و من هم باید همین کار رو نسبت به کسانی که آرزوی خوشبختی براشون دارم(!) انجام بدم.
ضمناً هر وقت که یکم تردید میکردم، اون لیست آرزوها به رخم کشیده میشد و نقطه ضعفهای زندگی من که توی اون لیست بود، مثل پتک توی سرم میزدن. همه مشکلاتی که به نحوی به ذهن من میرسید، توجیه میشد. اصلاً اصلی ترین کار ما شده بود توجیه کردن. مثلاً فتوای مراجع نسبت به حرمت این کار، اینجور توجیه میشد که این فتوا ها قدیمی هست و مراجع با شرایط کار، آشنایی ندارند و اگه درس براشون توضیح داده بشه، فتوای خودشون رو تصحیح خواهند کرد!!! مطلبی که بعداً خلافش به من ثابت شد.
باید از همه پنهان میکردیم که مشغول این کار هستیم؛ به این بهانه و توجیه که شرکتهای هرمی خاطره بدی در ذهن جامعه به جا گداشتن و فضای جامعه نسبت به شرکت ما مسموم هست!!!
کم کم داشتم یکی از اونا میشدم. آرزوهام چشمم رو کور کرده بود. مشغله های شرکت من رو از همه کارهام باز کرده بود. همش به فکر این بودم به با فلانی چطور صحبت کنم و اون یکی رو چطور توجیه کنم. انگار توی فضایی قرار گرفته بودم که برای چندتا آروی واهی، تبدیل به یه برده برای لیدرهای شرکت شده بودم. یه بردگی و اسارت ذهنی! یه بردگی که با پای خودم به اون تن در داده بودم و حالا دیگه نمیتونستم از شرش خلاص بشم.
حال و روزم برای رفقای سابقم قابل درک نبود.
بالاخره راز خودم رو به یکی از اونها گفتم. بعد از هزارتا ماجرا بالاخره من رو متقاعد کرد که با هم بریم قم و حکم شرکت رو مستقیماً از علما بپرسیم.
فتوای جدید هم همون فتوای قبلی بود. اصلاً مشکل واسطه ها بودن. شرکت ما از نظر درآمدزایی از طریق واسطه ها، هیچ فرقی با یه شرکت هرمی نداشت.
حالا باید با یه اقدام انقلابی به همه چیز و همه اهرم های فشاری که توی شرکت وجود داشت، پشت پا میزدم. از طرف دیگه زیر دین خیلی ها رفته بودم. خیلی ها به اعتبار من وارد این شرکت شده بودن.
یه روز وارد شرکت شدم و افراد رو جمع کردم. مشکلات شرکت رو براشون توضیح دادم. بعد knm خودم رو سوزوندم و برای همیشه انصراف دادم.
حالا من موندم و هزارتا خاطره تلخ و شیرین...