بازاریابی شبکه ای استاندارد - بخش پنجم
* این مطلب از «سایت خبری-تحلیلی کسب و کار» اخد شده است.
حمید فرضی، کارشناس تجارتالکترونیک و بازار یابی شبکه ای
در بازاریابی شبکهای استاندارد، آموزش نحوه معارفه بیزینس جزو آموزشهای مقدماتی است و افراد از همان ابتدا آموزش میبینند که چطور کسب وکار خود را شرح دهند، بهدلیل منطقی بودن همهچیز از هرکسی میتوان دعوت بهعمل آورد و معمولا جلسه مشاوره گپی دوستانه و دو نفری است که در هرکجا میتوان حدود 30 دقیقه با تمرکز صحبت کرد. نحوه معرفی کار در بازاریابی شبکهای استاندارد بهقدری ساده و موثر است که نیازی به گذشت چندماه برای کسب مهارت در آن و استفاده از ظاهرسازی نیست.
اما
خود قضاوت کنید اگر فهرست افراد قابل دعوت، محدود به پنج، شش نفر اصلی باشد آیا
سیستم حاضر است به اعضا فرصت کسب مهارت دهد و معارفه را به خود آنها بسپارد؟ قطعا
خیر. از همین نقطه عنوان جدیدی به واژگان نتورک مارکتینگ اضافه شد، «سطح پرزنتور»
به این معنی که هیچکس حق ندارد خودش طرح را برای کسی تشریح کند، طرح باید صرفا
توسط افرادی بهنام پرزنتور یا اصطلاحا مشاور به افراد توضیح داده شود، پرزنتور
فردی است که دارای تعداد قابلتوجهی زیرمجموعه است و آموزشهای به اصطلاح پرزنتوری
دیده است. تحریف بعدی در سیستمهای هرمی همینجا شکل گرفت، در بازاریابی شبکهای
سالم معارفه کار صرفا ارائه اطلاعاتی قابل ارزیابی و حقیقی از تجارت است، اما به
پرزنتورهای رویههای هرمی بیشتر آموزش داده میشود چطور مابین انتقال اطلاعات
احساسات مخاطب خود را برانگیزد و او را هیجانزده کند. حتی اغلب افراد نمیدانند
که در روندهای هرمی معمولا مشاوران قبل از رفتن به جلسه مشاوره آمار دقیقی از
اخلاقیات، سطح درآمد، علایق، شغل، زمان آزاد و... را از معرف درباره آنها دریافت
میکنند تا با تکیه بر علایق او احساساتش را بیشتر بر انگیزند.
برای بسیاری تعجببرانگیز بود که سطح پرزنتور از رویههای هرمی وارد
بازاریابی شبکهای شده است، دیروز به اختصار این موضوع را بررسی کردیم، همچنین
توضیح دادیم که یکیاز قویترین ابزارهای خاموش کردن عقل و منطق افراد در سیستمهای
هرمی و شبههرمی استفاده از احساسات و هیجان است.
بگذارید به داستان توماس و رابرت بازگردیم، بیایید بررسی کنیم چه
اتفاقی برای رابرت در دفتر آن شرکت هرمی افتاد که او مجاب به ثبتنام شد. رابرت به
محلی که با توماس وعده کرده بود رفت و باهم به دفتری رفتند که برای رابرت غریبه
بود، دفتری پراز افرادیکه در هرگوشه با هیجان زیادی با هم صحبت میکردند، توماس
او را به داخل اتاقی میبرد و در کنار او پشت میزی مینشیند، رابرت تعجبزده از
توماس که یکی از صمیمیترین دوستانش است می پرسد اینجا کجاست؟ توماس هم از او میخواهد
منتظر بماند تا یکیاز مشاوران به آنها بپیوندد، بالاخره جناب مشاور با برگههایی
در دست و لبخندی بر لب و ظاهری آراسته وارد میشود و خوشآمدگویی گرمی با توماس میکند،
توماس رابرت را به مشاور معرفی میکند و او نیز وانمود میکند که رابرت را نمیشناسد
و حتی تاکنون نام او را هم نشنیده است، مشاور جلسه را آغاز میکند. او با هیجان از
مطالبی صحبت میکند که واقعا وسوسهبرانگیز است، چیزی شبیه یکشبه پولدار شدن،
کاری بسیار ساده، صرفا با پرداخت مبلغی پول و جذب افرادیکه آنها نیز همین رویه را
تکرار خواهند کرد، مشاور ادعا میکند که آنها هرمی نیستند و بازاریابی شبکهای
هستند، دلیلهای گمراهکنندهای هم میآورد، از جمله شکل پلن و وجود محصول و... به
او وعده داده میشود که نیازی نیست کاری انجام دهد، صرفا افرادی را دعوت میکند که
مشاوران بهجای او با آنها صحبت کنند و کار به همین سادگی پیش میرود و او ثروتمند
میشود.
جلسه به اتمام میرسد و مشاور اتاق را ترک میکند، رابرت گیج و مبهوت
از اعداد و ارقام وسوسهبرانگیز در افکار خود است که توماس او را با افراد دیگری
روبهرو میکند، آنها نیز به گرمی با او برخورد میکنند و وانمود میکنند درباره
او هیچ چیز نمیدانند، رابرت محو سخنان پر شور و هیجانانگیز آنها میشود، دوستان
توماس بسیار پر قدرت و با ایمان و اعتقاد کامل و با حرارتی وصفناپذیر از آیندهای
رویایی که در انتظار آنهاست صحبت میکنند، دوستان رابرت از درآمدهای نجومی برخی
از بالاسریهایشان صحبت میکنند، رابرت با تعجب از مبالغ به دوست امین خود توماس
نگاه میکند که سخنان دوستانش را با سر تایید میکند. رابرت آنقدر تحت ضربات چپ و
راست احساسات و هیجان از این سو و آن سو قرار میگیرد که بالاخره قانع میشود هرچه
سریعتر وارد این طرح شود. او کاخ آرزوهایش را در ذهنش میبیند و تصمیم میگیرد یکبار
هم که شده در زندگیاش برای ساختن آن تلاش کند. او اعتماد دارد که توماس هرگز او
را گمراه نمیکند و حتما خیر او را میخواهد و این طرح نتیجه خواهد داد. ضربان
قلبش دو برابر شده است، بغض گلویش را گرفته و با نهیبهای دوست توماس میخواهد
همین الان از همه فعالیتهایش دست بکشد و زندگیاش را از طریق این طرح عوض کند.
بالاخره جمله طلایی را به زبان میآورد و به دوستان توماس که بعدها میفهمد آنها
را (تیم فالوئرها) مینامند میگوید: «خب باید از کجا شروع کنم؟». لبخند فتح بر
لبان دوستان توماس جاری میشود و او را راهنمایی میکنند که چطور مبلغ اولیه را
قرض بگیرد و هرچه سریعتر حتی همین امروز کار را شروع کند.
بگذارید فردا بیشتر و دقیقتر با تیم فالوئرها و حربههای آنها آشنا
شویم.
hamid.farzi@ gmail.com